سلااااااااااااااام. صبح همگی بخیر.
یک عدد آشتی از بستر مریضی بلند شده!!!!!!! که رسش کشیده شده ولی اومده سر کار و میخواد یه شنبه قشنگ رو شروع کنه. اونم با کی؟ با شماها که اینقدر عزیزید. اونم با چی؟ با یه دونه گل خوشگل:
اینم گل خوشگل شنبه ها!
خب من الان دارم فین فین میکنم ولی شکر خدا وضع عمومیم بهتره. یعنی دیگه علائم بیماری یا رفع یا خیلی کم شده. هرچند این ویروس از اون ناقلاها بود.
دوشنبه که آخرین پست رو گذاشتم، همکار محترم تشریف برد مصاحبه. بماند که از قبل گفته بود ساعت چهار میره و از ساعت سه فلنگ رو بست. البته که یه ساعت تاثیری نداره ولی حالا بقیه اش رو که بشنوید متوجه میشین.
منم ساعت چهار و نیم رفتم دنبال مانی. از مسوول دفتر مالی خواهش کردم بیست دقیقه بشینه سر جام تا من برم و برگردم. رئیسم ساعت پنج از بیرون مهمون داشت.
ماشین رو در شرکت پارک کرده بودم در نتیجه تاکسی گرفتم که زود برم و برگردم. مانی رو زدم زیر بغل و آوردمش شرکت. تا ساعت هفت شرکت بودیم. بچه دیگه کلافه شده بود. خودم که دیگه بدتر. کار هم تموم نمیشد که رئیسم بگه برو. هممممممه اش کار و کار کار. منم اونجا حس میکردم خسته ام. نگو علائم بیماریه. البته الان میدونم بابت ضعفم اون حس رو داشتم. دیگه ساعت بیست دقیقه به هفت مهدی زنگید که داره با مترو میاد به طرف من و مانی. ساعت هفت مهدی رسید مترو و منم رفتم به رئیسم گفتم میشه برم؟
گفت اتفاقا میخواستم بگم دیگه برو.
من و مانی هم خداحافظی کردیم و رفتیم.
از من به شماها وصیت! تو شرکتهای پروژه ای کار نکنید. فقط باید پروژه به سرانجام برسه. حالا به هر قیمتی. ولی یه شرکت یا اداره معمولی این کارها رو نداره. خلاصه راه افتادیم و یه کم که رفتیم، یه صدایی از ماشین بلند شد. مهدی زد بغل و دیدیم بله، لاستیک پنجر شده! دیگه تا مهدی پنچری رو بگیره و دوباره راه بیفتیم و برسیم در خونه و از مغازه یه سری خرید بکنیم، ساعت بیست دقیقه به نه رسیدیم خونه!
مهدی گفت: آخه این چه زندگیه! این چه ساعت به خونه رسیدنه.
من که از شدت خستگی و ضعف میرفتم تو در و دیوار. یه کم جوجه چینی بود که گرم کردم و نفهمیدیم چی خوردیم. دوش گرفتم و نشسته یه نمازی خوندم و بیهوش شدم. از شدت خستگی واقعا میخواستم بمیرم. اینقدر حالم بد بود. نگو اینا علائم مریضیه. خب بدنی که خسته و بی استراحته، زودتر مبتلا میشه.
خلاصه خوابیدم و نصفه شب با لرز از خواب بلند شدم و دیدم حالم خیلی خرابه. نه تنها گلوم که همه دهنم درد میکرد. یه کم با خودم کلنجار رفتم و همونجا تصمیم گرفتم سه شنبه رو نیام سر کار. دقت کنید، کلنجار رفتم. یعنی تو قاموس من، نرفتن به اداره باید یه دلیل موجه مثل رو به قبله شدن داشته باشه!!!!! مادیگه از اونور بام افتاده ایم پایین.
دیگه هی پتو زدم رو خودم بلکه این لرز لعنتی تموم بشه، مگه میشد. آخرش پاشدم واسه مهدی صبحانه درست کردم و بیدارش کردم. بهش گفتم من باهات نمیام مریضم.
گفت پس چرا بیدار شدی؟ من اصلا صبحانه نمیخوردم. برو استراحت کن. گفتم نه. میخوام یه چیزی بخورم که بتونم قرصم رو بخورم.
ولی واقعیتش این بود که نمیدونم چرا دلم میخواست با مهدی صبحانه بخورم!!!!!! خلاصه راهیش کردم و اون رفت و منم رفتم دوباره بیهوش افتادم. ساعت نه بیدار شدم دیدم بله. علائم بعدی هم ظاهر شده و دیگه به مانی هم صبحانه دادم و دوتایی رفتیم به طرف دکتر. که دکتر آنفولانزا رو تشخیص داد و برام دوتا آمپول نوشت و بهش گفتم مانی شش روزه که داره سفکسیم میخوره ولی همچنان سرفه میکنه. گفت براش آمپول بنویسم یا دارو؟ گفتم اگه راه داره دارو. ولی واسه خودم هرچی که میخوای آمپول بنویس.
خلاصه واسه مانی شربت نوشت و بعدش با مانی رفتیم دواها رو گرفتیم و رفتیم آمپول منم زدیم. بماند که من چقدر به مانی گفتم ببین چه مامان شجاعی داری و از آمپول نمی ترسم و اصلا خودت بیا ببین. بعد که اومد کنار تختم ، لحظه ای که خانمه میخواست آمپول رو بزنه، مانی گفت: مامان! میشه من نبینم و برم بیرون؟؟!!
ترسید نکنه خانمه یه دفعه بچرخه و آمپول رو بزنه به خودش!!!!!!!
رحمت به مرده و زنده خانمه که اصلا نفهمیدم زد یا نزد. اینقدر که دستش خوب بود.
خلاصه بعدش با مانی قدم زنان رفتیم تا بازار روز و یه کم خرید کردیم و برگشتیم خونه. دواها رو خوردیم و دیدم حالم بهتره. آخه میدونید ویروس اینجوریه. آدم یه ساعت اینقدر خوب میشه که اصلا شک میکنه اصلا مریض بوده. منم از فرصت استفاده کردم و شویدپلو با مرغ درست کردم.
ولی بچه ها خداییش خانمی که تو خونه است، چقدر وقت داره نسبت به خانمی که شاغله. بدون هیچ بدو بدویی غذا درست کردم و حالا روزی بود که مهدی بیرون از اداره شون کار داشت و گفت که واسه ناهار میاد.
دیگه بعد از درست کردن غذا یه کم خوابیدم و سر ناهار بیدار شدم و میز چیدم و مهدی خیلی خوشحال بود و میگفت چه ناهار سه نفره خوبی!
بعدش دوباره خوابیدم و شب هم یه کم از غداهه خوردیم تا فردا. که دیگه برای صبحانه بیدار نشدم و مهدی گفت بخواب. منتها سه شنبه شب چی شد؟
من دیدم من و مانی مریضیم، گفتم مهدی نگیره. اینه که از مهدی خواستم یه تشک بندازه تو اتاق مانی که هر دو اونجا بخوابیم. قبل از اینکه بخوابیم، خواهر وسطی مهدی تو گروه نوشت که بچه ها نترسید، فکر کنم زلزله اومد. ما هم گفتیم زلزله کجا بوده و حتما همسایه میز جابجا کرده! دیگه رفتیم خوابیدیم. هنوز سر خواب بودم که مهدی یواش بیدارم کرد و گفت:
آشتی جان پاشو! ظاهرا خبر زلزله واقعی بوده و فیروزکوه زلزله اومده. بیا احتیاط کنیم و هر سه تو یه اتاق بخوابیم.
دیگه دو تا تشک کنار و پایین تخت انداخت و من و مانی رو هر کدوم خوابیدیم منتها چون من مریض بودم و با هول بیدار شده بودم، حالم خیلی بد بود و خیلی بد ترسیده بودم. (خرس گنده) همه اش از خدا میخواستم آرومم کنه و حتی اگه قراره زلزله بیاد و بمیریم، من از ترس مرگ، خودکشی نکنم! خلاصه خوابم برد و مهدی هم که صبح بیدارم نکرد.
صبح بهتر بودم و دوباره با مانی رفتم آمپول بعدی رو زدم و برگشتیم خونه. این وسط یه چیز خنده دار از مانی بگم.
سه شنبه که با هم رفتیم درمانگاه و بعدش رفتیم بازار روز و برگشتیم، دم در آپارتمان که رسیدیم، مانی گفت: مامان! ماشینمون تعمیرگاهه؟ گفتم: نه. دست باباست. رفته سر کار.
گفت: یعنی ما الان سوار ماشین نبودیم؟ گفتم: نه! گفت: عه!
من خسته شدم!!!!!!!!!
از چهارشنبه بگم که با مانی ناهار خوردم و البته مهدی میگفت ببین دیگه آشتی چقدر حالش بده که رضایت داده دو روز نره سر کار! واقعا هم حالم خوش نبود. انگار چند نفر با چوب کتکم زده بودند. بدن درد شدید داشتم. حالا فکر کنید چهارشنبه شب، پسرخاله کوچیکه میخواست یه تولد سورپرایزی واسه خانمش بگیره. به خاله ام زنگیدم و گفتم: نوکرتم! میشه بی خیال من بشی؟ گفت: عمرا! من خودم که نمیرم، میخوام تو مدیریت کنی!!!!! تو دلم یه شیشکی کشیدم که فکر کنم خاله از پشت گوشی شنید! گفتم: من روی دو تاپاهام بند نیستم. بیام تولد عروس تو رو مدیریت کنم؟ گفت: آشتی! همه چی رو چیده ام رو میز و درست کرده ام. تو فقط دلمه ها رو بکش تو دیس و بذار سر میز. بعد تو باشی، مجلس گرم میشه!
منو با شعله پخش کن اشتباه گرفته بود.
دیگه چهارشنبه عصر مجبور شدم برم یه ارایشگاه در خونه مون و دستام رو اپیل کنم. فکر کن آدم بدن دردداشته باشه، مجبور باشه بره اپیل! بعد گفتم من که تا اینجا اومده ام. به خانمه بگم یه سشوار بکشه موهامو.
یادتونه موهام کوتاهه. به خانمه گفتم نمیخوام پف کنه. فقط همینطوری یه کم حالت فشن داشته باشه!
چشمتون روز بد نبینه. موهامو مربعی سشوار کشید تا پایین! هی وایسادم ببینم میخواد چه کارش کنه، که گفت: خوبه همین؟ گفتم میدونی این مدل به چه دردی میخوره؟ به درد اینکه منو به اسم دیوونه تو شهر بچرخونند!!
خنده گرفت و گفت: خدا نکنه. بذار الان درستش می کنم. دیگه رضایت دادم و اومدم بیرون. جلوی موهامو اینقدر بد سشوار کشیده بود که مهدی تادید گفت: عه! چرا جلوشو کوتاه کردی! گفتم: کوتاه نکردم. دست هنر آرایشگره. دیگه خودم دستامو خیس کردم و ژل ریختم تو دستم و زدم به موهام و یه کم شکل آدم شدم.
بساط مون رو جمع کردیم و رفتیم خونه مامانم و مانی رو همون دم در به مامان تحویل دادیم و مهدی تو ماشین نشست تا من رفتم بالا لباسمو عوض کردم و رفتیم خونه خاله.
البته دیگه خانم پسرخاله اومده بود و سورپرایز شده بود. منم خزیدم یه گوشه و همه مهمونها از من کوچیکتر بودند و پاشدند به رقصیدن و منم یه کم پاشدم ولی اصلا نتونستم ادامه بدم. دیگه سر شام دیدم حالم بده و اصلا نشد اون دلمه های خوشمزه خاله رو بخورم. دو سه تا خوردم که دیگه نتونستم و بقیه اش رو دادم به مهدی. بعدش به مهدی گفتم منو برسون خونه بابا اینا که خیلی حالم بده.
خلاصه از همه عذرخواهی کردم و مهدی منو رسوند و خودش برگشت تولد دوباره. پسرخاله مجرد هم از کرمانشاه اومده بود و جمعشون حسابی جمع بود. خب میدونید که خونه مامانم با خاله کوچیکه یه کوچه فاصله شه.
دیگه رفتم خونه مامان و اول خواستم کنار مانی و مامانم بخوابم بعد دیدم خیلی کلافه ام. جامو یه جایی انداختم که لااقل تا صبح یه کم باد از پنجره بهم بخوره.
ساعت یک بود که پسرها برگشتند. حالا ما فکر کردیم میخوان بمونند اونجا تا صبح بازی کنند. ولی نموندند و برگشتند حال منم از همون موقع خراب شد. خیلی کلافه بودم. عین مار به خودم می پیچیدم. مهدی خوابیده بود و نمیدونست حالم اینقدر بده. داداشم اومد رو سرم گفت پاشو ببرمت دکتر. گفتم اصلا قادر به بلند شدن نیستم.
بعد گلاب به روتون حالم به هم خورد و دیگه هیچیم دست خودم نبود. تا بالاخره ساعت چهار و پنج از دل پیچه بلند شدم و دیدم بله، بیرون روی همه گرفته ام. از دستشویی که بیرون اومدم دیدم مهدی دم در دستشویی منتظره و گفت: چرا بیدارم نکردی؟ پاشو ببرمت درمانگاه. دیگه حاضر شدیم رفتیم.
تو حیاط ک اومدم، یه نسیم صبحگاهی دلچسیبی خورد به صورتم که واقعا حالم رو جا آورد. همونجا دعا کردم و از خدا خواستم مردم این شهر رو حفظ کنه و بلا رو از همه مون دور کنه. دعام خیلی به دلم نشست. ایشالا که دعای همه مقبول حضرت دوست باشه.
رسیدیم در درمانگاه شبانه روزی و مهدی رفت ببینه هستند یا نه. واقعا دلم میخواست مهدی زیرانداز پشت ماشین رو بندازه جلوی درمانگاه تا تو اون هوای خوب و اون نسیم صبح، یه چرت بزنم.
دیگه اون درمانگاه نبود و رفتیم درمانگاه ایلیا تو جنت آباد و همه رو از خواب ناز بیدار کردیم و سرم نوش جان کردم و برگشتیم خونه.
خیلی حالم بهتر بود. رفتار مهدی خیلی آرامبخش و خوب بود. واقعا اینو میگم. البته یه چیزی هم هست. از وقتی که سر این کار جدیده میره، خیلی آرومتر شده به نسبت قبل. خود رئیسش هم به اون خانم واسطه گفته. گفته مهدی خیلی به محیط ارامش میده. خیلی همه چی رو آروم میکنه و از اینا مهمتر، اگه کاری رو بلد نباشه، خرابش نمیکنه. ولی کارمند قبلیه همه اش در حال خراب کاریه! و کلا آدم مضطربیه.
خلاصه دیگه برگشتیم خونه بابا اینا و مانی طبق معمول همیشه تبدیل شد به به هیولای غیرقابل کنترل.
وقتی که میرسه به خونه بابای من یا بابای مهدی، چون همه خیلی نازش رو میخرند، کلا یاغی میشه! تا شب یکسره در حال بازی کردن و جیغ کشیدن و همه رو با خودش همراه کردن بود. به طوری که ظهر پنجشنبه هرررررر کاری کردیم نخوابید. بابام سه چهارتا قصه پر و پیمون براش گفت و خودم هم بردمش یه قصه گفتم که بازم بلند شد به بازی و نذاشت بقیه بخوابند.
تا دوازده شب هم روال همین بود. حالا همون شب هم عروسی دوست مهدی بود که با اون حال نزار من نرفتیم. یعنی نمی تونستیم بریم. از قبل نقشه کشیده بودیم که حتما بریم دوتایی و با این برنامه زلزله، من گفتم حتما مانی رو هم ببریم که پیش خودمون باشه. منتها اصلا نشد که بشه!
خلاصه همون شب مهدی و داداشم و پسرخاله بعد از شام رفتند دنبال پسرخاله کوچیکه و از اونجا هم خونه خاله کوچیکه به ایکس باکس بازی کردن. منم که کلللللللا اشتهام رفته بود و تو همون بیست و چهار ساعت یک کیلو کم کرده بودم. میل به هیچ خوراکی نداشتم. عین دوران بارداریم، از بوی یخچال بدم می اومد!
آخرین بار دو سال پیش همچین مریضی گرفته بودم.
خلاصه تا شب مانی کلی بازی و شلوغ کاری کرد و شب خوابیدیم و جمعه صبح که بیدار شدیم، بازم کارهای مانی شروع شد و این بار خیلی بهانه گیر شده بود. هی میگفت بیا با من فوتبال بازی کن. بعد میگفت نباید به من گل بزنی.... فقط من باید گل بزنم. بعدش من روی مبل نشسته بودم و اون باید به من گل میزد. منم پاهامو بردم بالا و گفتم: هرچقدر میخوای بهم گل بزن. بازم نق زد که نه، اینطوری نه... اونطوری نه.
دیگه صدام دراومد و دعواش کردم و این وسط بابام پرید بهم که با بچه درست حرف بزن و همین موقع داداشم از در اومد تو که مانی رو ببره حموم. زودتر از بقیه پسرها از خواب بیدار شده بود. بابام که بهم توپید، داداشم با بابام دعوا کرد که جلوی بچه اش احترامشو نگه دار و اون دو تا بحثشون شد و منم از خودم مریض بودم و از شب قبل، میگرنم به خاطر هورمونهام ریخته بود به هم (دیگه ببینید چه حال سگی داشتم!) بدون اینکه به کسی چیزی بگم، فقط رفتم وسایل رو جمع کردم و بیچاره مامانم هی میگفت:
آشتی نرو! من یه عالمه قیمه درست کرده ام. هنوز حالت جا نیومده. تو فردا شیفتی.... این بچه رو چه کار میکنی. تو رو خدا نرو.......
منم بدون هیچ حرفی وسایل رو جمع کردم و مانی هم جیغ میکشید که نمیام. اصلا کاری با اون نداشتم. فقط یه دور وسایل رو بردم گذاشتم تو ماشین و برگشتم بالا و به مانی گفتم بیا کفشتو بپوش! نمیدونم چی تو نگاهم دید که اومد کفششو پاش کرد و گفت:
زود برمیگردیم؟ گفتم: بپوش بریم.
داداشم یه کردی گفت: یه دور با ماشین بهش بزن و برگردین. فقط گفتم: خداحافظ!
هیچکس تقصیر نداشت. هیچکی به من کاری نداشت. خونه کوچیکه. حوصله ها تنگه. بابام هم از اول مهر دیگه نمیره مدرسه. کوه هم که نمیتونه بره. اینه که اعصابش ریخته به هم. با همه عشقی که به مانی داره، ولی یه وقتهایی مانی واقعا غیرقابل کنترل میشه. اصلا نکن و بشین و نمی فهمه. خب منم حالم بد بود. اعصابم خرد بود.
یه لحظه با خودم فکر کردم برای چی اصلا باید اینجا باشم. وقتی میتونم رو پام وایسم، خب بهتره برم خونه مون. مانی هم درست بشه. این پاداش ازش گرفته بشه. یاد بگیره اگه میاد مهمونی و جایی که همه دوستش دارند، یه کم حرف گوش بده و اطاعت پذیر بشه.
فقط دلم برای مامانم سوخت. که اونهمه زحمت گردنش بود. که اونقدر کار میکرد و هیچی نمی گفت و مانی هرچقدر که اذیتش میکرد، به خاطر اینکه من نرنجم هیچی نمی گفت. نمیتونم توقع داشته باشم همه مثل مامانم باشند. کمااینکه از مادر مهدی هم این توقع رو ندارم. چون از خیلی وقت پیش اعلام کرده که اگه مانی مریضه، نبریمش پیشش. چون ممکنه اونم مریض بشه. چون مشکل آسم داره و نباید زیاد مریض بشه. بهش حق میدم. از ته دلم بهش حق میدم. چون حتی وقتی هم که مانی سالمه، باید حتما دخترش باشه که مانی رو نگه داره.
نمیتونم از همه توقع داشته باشم مثل مامانم باشند. مامانم همه چی رو به دوش میکشه. خودش هم از مریضی رو به قبله باشه بازم میگه مانی رو بیار من نگه میدارم هرجور که شده.
دیروز هم دلم براش سوخت که از صبح تدارک قیمه رو میدید که همه دور هم بخوریم ولی من پاشدم اومدم. البته چاره ای نداشتم. دیگه به اینجام (!) رسیده بود.
از تو ماشین به مهدی زنگیدم که بیدار شده بود. گفتم من دارم میرم خونه. می مونی یا میای؟ گفت: میام. رفتم در خونه خاله دنبالش. پسرخاله مجرد اومد دم درد و گفت: چیزی شده؟ حتما از قیافه ام فهمید. گفتم: نه. میخوام برم خونه.
مهدی اومد سوار شد و راه افتادیم. گفت: چیزی شده؟ با کسی حرفت شده؟ گفتم: من الان اصلا آمادگی حرف زدن ندارم. بذار یه وقت دیگه.
رسیدیم خونه و تو راه واسه مامانم اس زدم و ازش عذرخواهی کرد و تا خونه اشک ریختم. تا رسیدیم رفتم تو آشپزخونه یه بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم تو ماکروفر. وسایل رو جابجا میکردم که مهدی گفت: حالا یه کم بشین، بعد برو سراغ کار. گفتم: خوبم.
پیاز خرد کردم و زدم تو گوشت و تو ماهیتابه پهنش کردم و گذاشتم رو شعله کم. گوشتش پر چربی بود و جمع شد ولی کلی آب داشت. یه دور لباس هم ریختم تو ماشین و گفتم برم دوش بگیرم تا دیوونه نشده ام. پنج دقیقه ای هم بیام بیرون. ولی طول کشید و بوی گوشت دراومدو به مهدی گفتم روغن بریزه زیر گوشت و تند تند اومدم بیرون ولی یه طرف گوشتها سوخته بود.
دسته ماهیتابه رو گرفتم و پرت کردم رو گاز. مهدی گفت: داغونیا! چته؟ گفتم: می بینی که حالم خوب نیست.
بعد از دوستم شماره کبابی همون حوالی رو گرفتم و رفتم کباب و جوجه خریدم. مهدی خواست بره ولی اینقدر حالم بد بود که میخواستم برم بیرون بادی به کله ام بخوره. برنج رو گرم کردم و رفتم. از قبل تو یخچال برنج داشتیم. تا برگشتم برنج گرم شده بود و میز چیدم و خودم که نتونستم لب بزنم. اون دو نفر کباب و جوجه خوردند و واسه خودم برنج و ماست آوردم و تو ماست، پونه ریختم و چند قاشق خوردم.
مهدی میز رو جمع و منم رو کاناپه دراز کشیدم و یه چرتی زدم. مهدی گفت چرا نمیری رو تخت بخوابی؟ گفتم میترسم جام راحت باشه و خوابم ببره و شب دیگه نتونم بخوابم. با دوستم هم هماهنگ کردم که عصر برم برای ترمیم ناخن.
عصر رفتم اونجا و اونا از من بدتر بودند و همه از این آنفولانزا گرفته بودند. منتها دیگه ناخنهام اندازه بیل شده بود و حتما باید ترمیم میشد. بعد از اونم رفتم بنزین زدم و یه زنگی هم به مامانم زدم و برگشتم خونه.
یه شکری خوردم، یه کم از اون گوشتهای برشته شده تو ماهیتابه گذاشتم دهنم و چشمتون روز بد نبینه. تا آخر شب از دل درد و حالت تهوع حال سگ داشتم. مهدی که شام نخورد، مانی هم یه کم برنج و کباب بهش دادم و بعدش رفت خوابید و مهدی هم یه فیلمی رو از آخرهاش گذاشت که در مورد نمیدونم چی چی بود که توی فیلم مثلا نیویورک نه ریشتر زلزله میاد و سونامی میشه و قهرمان فیلم هم با قایق موتوی از رو موج سونامی می پره و بقیه کشتیها و قایقها سرنگون میشن و عمرا اگه قایق این قهرمان، آخم بگه و اصلا اگه خال به صورتش بیفته. از رو موج سونامی می پره و ردش میکنه و بعد میره تو اون خر تو خری شهر که همه چی نابود شده و آسمون خراشها عین گوشت کوبیده و به قول قرآن، حلاجی شده، دارند میریزند پایین، یه دفعه شانسی دخترش رو می بینه و نجاتش میده و الله اکبر از اینهمه حسن تصادف!!!!!!!
والا سینمای هند به قبر بالای آمیتاپاچان بخنده اگه اینقدر چاخان بکنه!!!! البته صحنه سازی و جلوه های ویژه اش فوق العاده بود و خیلی قشنگ درست شده بود. ولی گفتیم آره، نه دیگه تا این حد!!!!!!! و البته عمرا سینمای هند بتونه این صحنه ها رو دربیاره از آب!
خلاصه بعدش رفتیم خوابیدیم و واقعا نمیدونستم امروز میتونم پاشم بیام اداره یا نه.
از ساعت چهار صبح تا پنج و خرده ای هم بیدار بودم و نمیدونستم اذان ساعت چنده. بدم میاد بزنگم به اوقات شرعی. تو اون سکوت شب، از صدای اون آقاهه میترسم!!! (خرس گنده!) یه دفعه میگه:
بسم الله الرحمن الرحیم!
آدم فکر میکنه ملک الموت اومده میخواد نصفه شبی جونشو بگیره! والا!!!! صدای ملیح یه خانم مهربون رو بذارید!
دیگه نمیدونم کی بود که نمازم رو خوندم و چرتی زدم تا یکربع به شش که بلند شدم صبحانه آماده کردم و واسه امروزم هم دیگه میوه نیاوردم. فقط یه کم نون قندی آورده ام که از صبح خرده خرده میذارم دهنم. هنوز میلی به خوراکی ها ندارم.
دستی دستی از قوت رفتم!!!!!
بعد هم اومدیم سر کار و امروزم که شیفتم. حالا دیروز مامانم اس داده بود که آشتی من عصر میام خونه تون تا فردا بمونم پیش مانی نخوای ببریش مهد. چون شنبه شیفتی. هم تو اذیت میشی هم مانی. که گفتم نه مهمم نیست و این زندگی خودمه. از پسش برمیام و البته اگه میخوای بیای، بیا قدم سر چشم. دیگه عصر که باهاش حرفیدم بهش گفتم احتمالا عصر شنبه زود میام. که اینو برای دلخوشیش گفتم البته. چون امروز که اومدم برنامه رو دیدم، تازه ساعت پنج یه مهمون از بیرون داریم و خبر خوش اینکه امروز یحتمل یه مصاحبه با یه آقاپسری میذاریم که خیلی تعریفش رو می کنند ومدیرعامل گفت منم باهاش بحرفم و ببینم به درد اینجا میخوره یا نه.
یه کم دیگه صبر کنم، تکلیف معلوم میشه و منم خلاص میشم از این دربه دری عصرها. یه کم دیگه مونده.
از رابطه مون بگم که مهدی خیلی باهام خوبه و منم خب دوستش دارم. البته پریدنهای گاه و بیگاه هست، ولی در مجموع آرومه. چند روز پیشم به همکارهای مجردش گفته ازدواج همیشه هم بد نیست و من هرچی موقعیت شغلی داشته ام، به جز مدرسه ، توسط خانمم برام جور شده و با هم خوبیم!
خدا رو شکر. ایشالا برای همه، همه چی خیر باشه.
خب دیگه من هی نوشتم و نوشتم و فکر کنید وسط کارهای امروز که هوارتا بود، چه جوری شد اینهمه بنویسم! خدا عالمه! فقط دیگه غلطهاشو ببخشید به بزرگی خودتون.
عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd
:: بازدید از این مطلب : 362
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0